مشرق ساغر
بسمه تعالي با صداي صلوات جمع از خواب پريدم وقتي به خود آمدم فهميدم به حريم ولايت عشق نزديك شده ايم نا خود آگاه به ياد دوران كودكيم افتادم كه پير مردي از ميان جمع بلند ميشد و براي راننده گنبزنما جمع مي كرد راستي گفتم گنبز نما شايد بپرسيد اين ديگر چيست؟ بله آنهايي كه دلشان براي زيارت شمس الشموس و انيس النفوس در سينه به بي قراري مي كرد، آنهايي كه از روزي ساليانه خود مي زدند تا مخارج زيارت ضامن آهوي خراسان را جمع كنند و آنهايي كه حج فقرا را با همه دنياي اغنيا عوض نمي كردند، وقتي به اين سرزمين مقدس پاي ميگذاشتند به ميمنت اين ورود و با رويت گنبد و بارگاه نوراني آن حضرت انعامي در خور به عامل ايجاد اين وصل تقديم ميكردند. و مانند يعقوب كه چشمانش به جمال يوسف منور شده است، قرار از دست مي دادند. بگذريم، چون زمان در گذران است. ولي با وجود جبر در گذران، اينجا پاي دل در ارادتي سخت گير ميكند . اينجا زادگاه آفتاب ايران زمين است. اينجا مشهد الرضاست. هر بار كه به اين سرزمين مقدس شرفياب ميشدم نيرويي دروني به من الهام ميكرد كه به اين سرزمين خوانده شدهام و بي دعوت نمي شود در اين وادي مقدس قدم برداشت. اما امروز در پوستم نمي گنجم چرا كه اين بار را نه در باطن كه در ظاهر نيز دعوت شدهي اين آستانم. اينبار مهمان خوانده شدهام و چه توفيقي از اين بالاتر؟ به همراه جمعي كه سر از پا نمي شناسند آماده شرفيابي به پايبوس شمس الشموس و انيس النفوس شديم بارگاهي كه محل پرواز ملائكه الهي است و بي اذن آنها نمي شود بر آن وارد گشت. بارگاهي كه بايد تطهيرشد از همه ناپاكي ها و با رسومي خاص در آن قدم نهاد. اينجاست كه «واد المقدس طوي» را در ذهن هر عابري تداعي مي كند. اينجا ارادتي بنما تا سعادتي ببري خوب معني مي شود. اينجا بايد گداي كاهل نبود چون صاحب خانه عجيب كرامت دارد. هر چه دل سودايي و زنگار گرفته در بحران بي هويتي زمانه، خواست با سلطان دلهاي محرومان گفت و عجب بزرگي كه چه زيبا ميشنيد، چون در پايان هر درد دل چيزي حس نميشد جز حس پرواز. نه يك بار و نه دوبار بلكه مانند طفل بهانه گير بارها و بارها رفتيم و عرض حال داديم و آمديم و عجب همنفسي كه نفس به شماره افتادهات را نظمي در خور عطا خواهد كرد و آرامشي وصف ناپذير وجودت را فرا خواهد گرفت. و چه زود منادي پيغام ميدهد كه اي گدا! مهلت پادشاهي به سر آمده است: اي دل غلام شاه جهان باش و شاه باش پيوسته در حمايت لطف اله باش بايد رفت اما خوشا به سعادت آنها كه آمدن و رفتنشان تفاوتي چشم گير داشته است و خوشا به حال آنها كه با پاي تن آمده اند و با بال معرفت باز مي گردند. خوشا بحال همه آنها كه آهوي جانشان را به امضاي ضمانت انيس النفوس رسانده اند و خوشا به حال آنها كه آمدند و رفتند و برات پايبوسي دوباره را با معرفتشان دريافت كرده اند. مرضيه سادات موسوي ندشن – 3/3/ 96