ترسم که اشک مانع دیدار من شود
گاهی بساط عیش خودش جور می شود
گاهی دگر تهیه به دستور می شود
یک مژده ی مسرت بخش، از یک اتفاق بزرگ دلالت می کرد.
اگرچه باورم نمی شد، ولی برای دیداری که حتی تصور آن هم برایم مشکل بود انتخاب شده بودم. آنقدر گیج و مبهوت از این توفیق بزرگ بودم که نمیدانم چگونه زمان سپری شد. وقتی به خود آمدم، خود را در جوار قبله ی آمال دل سوختگان و شیفتگان ولایت دیدم.
وقتی قرار است همه چیز با بهترین اتفاق همراه شود، نزدیک ترین مکان به سرچشمه ی نور به انسان تعلق می گیرد. عقربه های ساعت هر چه سرگردان به دور خویش می چرخند، گویی تپش قلب مرا کوک می کنند و آن بی نوا نیز در فضای تنگ سینه بیقراری می کند، و یک لحظه انتظار به سر می رسد و آرزوی بزرگی که بزرگی آن را حالا می شود فهمید، محقق می شود.
آنچه در اختیار انسان نیست سیل اشک است که از چشمه ی چشم مبهوت، سرازیر می شود. جریانی که همه ی زنگار های وجودم را با خود می شوید و گواهی می دهد که چه آتشفشانی در درونم در فوران است.
لحظه ها می گذرند، ثانیه هایی که هر کدام یک سال برکت و میمنت را به همراه دارد، لحظه هایی که می گذرند و حسرت گذرانشان در دل می ماند. حس کسی را دارم که طالب دیدن خورشید است ولی چشم ضعیفش تاب این دیدن را ندارد.
ناگهان قبله ی دل ها تذکر به یکدلی جمع برای صف آراستن به جانب قبله ی سنگی می دهد و نماز این ستون خدشه ناپذیر دین شروع می شود و در صفایی معنوی و عرفانی به پایان می رسد. نمازی که بوی دعای عهد می دهد، در دوران غیبت منجی عالمگیر. نمازی که عطر و بوی امید در نا امیدی عصر غیبت دارد. نمازی که «انهم یرونه بعیدا» را چه زیبا به «نراه قریبا» مجسم می کند.
هر چه از حال و هوایم بگویم کم گفته ام. جمع همسفران پراکنده می شوند ولی دلم نمی آید از این چشمه ی نور دل بکنم و مانند تشنه ای که می خواهد آخرین قطره های یک پیاله را بنوشد پافشاری می کنم. سجده ی یار طولانی و سماجت من فرا تر از آن، و اینجاست که خورشید را در چند قدمی خود احساس می کنم، اگرچه می خواستم بیشترین فیض را به چشمانم برسانم ولی باز، سیل اشک مانع دیدن روی خورشید شد و بدرقه ی قدم های یار، سجده ی شکر من به درگاه معبود بود، و تازه میفهمیدم بزرگی آرزویی را که عمری در دل نگه داشته بودم.
مرضیه سادات موسوی ندوشن
طلبه مدرسه ی الزهرای یزد